دسته بندی خلاصه داستان کودکانه

خلاصه داستان کودکانه کوتاه و بلند برای خواب

داستان کوتاه آموزنده برای کودکان، قصه کوتاه برای خواب، خلاصه داستان کودکانه را می توانید در این صفحه مشاهده کنید و سپس می توانید با کلیک روی هر کدام از این داستان ها به صفحه بعدی مراجعه کنید.

داستان کودکانه شیر و آدم

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.

یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: « چه خبر است؟» گفتند: « هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»

شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که خودش زورش به هر کسی می رسد. برای دلداری دادن به حیوانات جواب داد:

«آدمیزاد که ترس ندارد.»

گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، یعنی ترس چیز بدی است، ولی آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده اید، آدمیزاد خیلی وحشتناک است و زورش از همه بیشتر است.»

شیر قهقه خندید و گفت: « خیالتان راحت باشد، آدم که هیچی، اگر غول هم باشد تا من اینجا هستم از هیچ چیز ترس نداشته باشید.»

اما شیر هرگز از جنگل بیرون نیامده بود و هرگز در عمر خود آدم ندیده بود. فکر کرد اگر از میمون ها و شغال ها ببرسد آدم چییست به او می خندند و آبرویش می رود. حرفی نزد و با خود گفت فردا می روم آنقدر می گردم تا این آدمیزاد را پیدا کنم و لاشه اش را بیاورم اینجا بیندازم تا ترس حیوانات از میان برود.

شیر فردا صبح تنهایی راه صحرا را پیش گرفت و آمد و آمد تا از دور یک فیل را دید. با خود گفت اینکه می گویند آدمیزاد وحشتناک است باید یک چنین چیزی باشد. حتماً این هیکل بزرگ آدمیزاد است.

پیش رفت و به فیل گفت: « ببینم، آدم تویی؟ »

فیل گفت: « نه بابا، من فیلم، من خودم از دست آدمیزاد به تنگ آمده ام. آدمیزاد می آید ما فیلها را می گیرد روی پشت ما تخت می بندد و بر آن سوار می شود و با چکش توی سرما می زند. بعد هم زنجیر به پای ما می بندد و یا دندان ما را می شکند و هزار جور بلا بر سرما می آورد. من کجا آدم کجا.»

شیر گفت: « بسیار خوب، خودم می دانستم ولی می خواستم ببینم یک وقت خیال به سرت نزند که اسم آدم روی خودت بگذاری.»

فیل گفت: « اختیار دارید جناب شیر، ما غلط می کنیم که اسم آدم روی خودمان بگذاریم.»

شیر گفت: « خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک شتر قوی هیکل و گفت ممکن است آدم این باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببینم، تو آدمی؟»

شتر گفت: خدا نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار می خورم و بار می برم و خودم اسیر و ذلیل دست آدمها هستم. اینها می آیند صد من بار روی دوشم می گذارند و تشنه و گرسنه توی بیابانهای بی آب و علف می گردانند بعد هم دست و پای ما را می بندند که فرار نکنیم. آدمیزاد شیر ما را می خورد، پشم ما را می چیند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمی دارد، حتی گوشت ما را هم می خورد.»

شیر گفت: « بسیار خوب، من خودم می دانستم . می خواستم ببینم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و میمونها و شغالها را بترسانی.»

شتر گفت: « ما غلط می کنیم. من آزارم به هیچ کس نمی رسد و اگر یک میمون یا شغال هم افسارم را بکشد همراهش می روم. من حیوان زحمت کشی هستم و ...»

شیر گفت: « خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک گاو. با خود گفت این حیوان با این شاخهایش حتماً آدمیزاد است. پیش رفت و از او پرسید: « تو از خانواده آدمیزادی؟»  

 گاو گفت: « نخیر قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدمیزاد دارم بیچاره می شوم و نمی دانم شکایت به کجا برم. آدمیزاد ماها را می گیرد، شبها در طویله می بندد و روزها به کشتزار می برد و ما مجبوریم زمین شخم کنیم و گندم خرد کنیم و چرخ دکان عصاری را بچرخانیم آن وقت شیر هم بدهیم و آخرش هم ما را می کشند و گوشت ما را می خورند.»

شیر گفت: « بله، خودم، می دانستم. گفتم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و حیوانات کوچکتر را بترسانی، این میمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم می ترسند.»

گاو گفت: « نه خیر قربان، موضوع این است که من با این شاخ...»

شیر گفت: « خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.»

شیر با خود گفت: « پس معلوم شد آدمیزاد شاخ ندارد و تا اینجا یک چیزی بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسید به یک خر که داشت چهار نعل توی بیابان می دوید و فریاد می کشید. شیر با خود گفت این حیوان با این صدای نکره اش و با این دویدن و شادی کردنش حتماً همان چیزی است که من دنبالش می گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهای، ببینم، تویی که می گویند آدم شده ای؟»

خر گفت: « نه والله، من آدم بشونیستم. من خودم بیچاره شده آدمیزاد هستم. و هم اینک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خیلی وحشتناک هستند و همینکه دستشان به یک حیوان برسد دیگر او را آسوده نمی گذارند. آنها ما را می گیرند بار بر پشت ما می گذارند. آنها ما را می گیرند دراز گوش و مسخره هم می کنند و می گویند تا خر هست پیاده نباید رفت. آدمها آنقدر بی رحم و مردم آزارند که حتی شاعر خودشان هم گفته:

 

گاوان و خران باردار

به ز آدمیان مردم آزار

 

شیر گفت: « بسیار خوب، خودم می دانستم که تو درازگوشی اما من دارم می روم ببینم آدمها حرف حسابی شان چیست؟»

خر گفت: « ولی قربان، باید مواظب خودتان...»

شیر گفت: « خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت. من می دانم که چکار باید بکنم.»

اما شیر فکر می کرد خیلی عجیب است این آدمیزاد که همه از او حساب می برند، یعنی دیگر حیوانی بزرگتر از فیل و شتر و گاو و خر هم هست؟

قدری پیش رفت و رسید به یک اسب که به درختی بسته شده بود و داشت جو می خورد. شیر پیش رفت و گفت:« تو کی هستی؟ من دنبال آدم می گردم.»

 

اسب گفت: « هیس، آهسته تر حرف بزن که آدم می شنود. آدم خیلی خطرناک است، فقط شاید تو بتوانی انتقام ما را از آدمها بگیری.

آدمها ما را می گیرند افسار می زنند و ما را به جنگ می برند، به شکار می برند، سوارمان می شوند و به دوندگی وا می دارند و پدرمان را در می آورند. ببین چه جوری مرا به این درخت بسته اند.»

 

شیر گفت: « تقصیر خودت است، دندان داری افسارت را پاره کن و برو، صحرا به این بزرگی، جنگل به آن بزرگی.»

اسب گفت: « بله، صحیح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شیر و گرگ و پلنگ وجود دارد...

شیر اجازه نداد حرفش تموم شود و گفت زیاد حرف زدی، حیف که کار مهمتری دارم وگرنه می دانستم با تو چه کنم، ولی امروز می خواهم انتقام همه حیوانات را از آدمیزاد بگیرم.»

شیر قدری دیگر راه رفت و رسید به یک مزرعه و دید مردی دارد چوبهای درخت را بهم می بندد و یک پسر بچه هم به او کمک می کند و شاخه ها را دسته بندی می کند.

شیر با خود گفت: ظاهراً این ها هم آدمیزاد نیستند ولی حالا پرسیدنش ضرری ندارد. پرسش کلید دانش است. پیش رفت و از مرد کارگر پرسید: « آدمیزاد تویی؟»

 

مرد کارگر ترسید و گفت: « بله خودمم جناب آقای شیر، من همیشه احوال سلامتی شما را از همه می پرسم.»

شیر گفت: « خیلی خوب، ولی من آمده ام ببینم تویی که حیوانات را اذیت می کنی و همه از تو می ترسند؟»

 

مرد گفت: « اختیار دارید جناب آقای شیر، من و اذیت؟ کسی همچن حرفی به شما زده ؟ اگر کسی از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حیوانات هم هستم. من برای آنها خدمت می کنم، اصلا کار ما خدمتگزاری است منتها مردم بی انصافند و قدر آدم را نمی دانند.

شما چرا باید حرف مردم را باور کنید، از شما خیلی بعید است، شما سرور همه هستید و باید خیلی هوشیار باشید.»

 

شیر گفت: « من دیدم فیل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکایت دارند، میمونها و شغالها از تو می ترسند و همه می گویند آدمیزاد ما را بیچاره کرده.»

مرد گفت: « به جان عزیز خودتان باور کنید که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فیل با اینکه حیوان گنده بی خاصیتی است باید شرمنده محبت من باشد. ما این حیوان وحشی بیابانی را به شهر می آوریم و با مردم آشنا می کنیم، به او علف می دهیم، او را در باغ وحش پذیرایی می کنیم.

همان شتر را ما نگهداری می کنیم، خوراک می دهیم، برایش خانه درست می کنیم. چه فایده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر برای برهنگان لباس تهیه می کنیم. اسب را برایش زین می سازیم و مثل عروس زینت می کنیم. بعد هم ما زورکی از کسی کار نمی کشیم.

گاو و خر را می بریم توی بیابان ول می کنیم ولی خودشان راست می آیند می روند توی طویله. آخر اگر کسی راضی نباشد خودش چرا بر می گردد؟ شما حرف آنها را در تنهایی شنیده اید و می گویند کسی که تنها پیش قاضی برود خوشحال می شود.

آنها که حالا اینجا نیستند ولی اگر می خواهید یک اسب اینجا هست بیاورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگویید درست است.

 

ملاحظه بفرمایید ما هیچ وقت روی شیر و پلنگ بار نمی گذاریم. چونکه خودشان راضی نیستند. ما زوری نداریم که به کسی بگوییم، اصلا شما می توانید باور کنید که من با این تن ضعیف بتوانم فیل را اذیت کنم؟ من که به یک مشت او هم بند نیستم.»  

شیر گفت: « بله، مثل اینکه حرفهای خوبی بلدی بزنی.»

مرد گفت: « حرف خوب که دلیل نیست ولی ما کارهایمان خوب است. باور کنید هر کاری که از دستمان برآید برای مردم می کنیم. حتی درست همین امروز به فکر افتاده بودم که بیایم خدمت شما و پیشنهاد کنم که برای شما یک خانه بسازم، آخر شما سرور حیوانات هستید و خیلی حق به گردن ما دارید.»

شیر پرسید: « خانه چطور چیزیست؟»

مرد گفت: « اگر اجازه می دهید همین الان درست می کنم تا ملاحظه بفرمایید که ما مردم چقدر مردم خوش قلبی هستیم. شما چند دقیقه زیر سایه درخت استراحت بفرمایید.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و میخ را بیاور.

 

پسرک اسباب نجاری را حاضر کرد و مرد فوری یک قفس بزرگ سرهم کرد و به شیر گفت: « بفرمایید. این یک خانه است. فایده اش این است که اگر بخواهید هیچ کس مزاحم شما نشود می روید توی آن و درش را می بندید و راحت می خوابید.

یا بچه هایتان را در آن نگهداری می کنید و وقتی در این خانه هستید باران روی سرتان نمی ریزد و آفتاب روی سرتان نمی تابد و اگر یک سنگ از کوه بیفتد روی شما نمی غلطد و اگر باد بیاید و یک درخت بشکند روی سقف خانه ها زندگی می کنیم و برای شما که سالار و سرور حیوانات هستید داشتن خانه خیلی واجب است.

البته همه جور خانه می شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرمایید توی خانه ببینم درست اندازه شما هست؟»

 

شیر هر چه فکر کرد دید آدمیزاد به نظرش چیز وحشتناکی نیست و خیلی هم مهربان است. این بود که بی ترس و واهمه رفت توی قفس و مرد نجار فوری در قفس را بست و گفت « تشریف داشته باشید تا هنر آدمیزاد را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت دیوار قدری آتش روشن کن و آفتابه را بیاور.» بعد خودش آمد پای قفس و باشیر صحبت کرد.

گفت: « بله. اینکه می گویند آدمیزاد فلان است و بهمان است مال این است که هیکل آدمیزاد خیلی نازک نارنجی است اما مغز آدمیزاد بهتر از همه حیوانات کار می کند.

شما آدمیزاد را خیلی دست کم گرفته اید که از توی جنگل راه می افتید می آیید پوست از کله اش بکند، آدمیزاد صد جور چیزها اختراع کرده که برای خودش فایده دارد و برای بدخواهش ضرر دارد.

البته ما چنگ و دندان شما خیلی خطرناکتر است و اگر همه حیوانات از ما می ترسند برای همین چیزهاست.

حالا من با یک آفتابه کوچک بی قابلیت چنان بلایی بر سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی و دیگر درصدد انتقام جویی برنیایی.» بعد صدایش را بلند کرد و گفت: "پسر، آفتابه را ببار."

 

مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالای سر قفس شروع کرد به ریختن آب جوش روی سر و تن شیر.

شیر فریاد می کرد و برای نجات خود تلاش می کرد ولی هر چه زور می زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اینکه همه جای بدن شیر از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد.

کار به جان رسید گفت:« بله، من می توانم تو را در این قفس نگاه دارم، می توانم تو را نفله کنم، می توانم پوست از تنت بکنم اما نمی کنم تا به جنگل خبر ببری و حیوانات دیگر نخواهند تا با آدمها زور آزمایی کنند.

خودم هم برایت در قفس را باز می کنم، اما اگر قصد بدجنسی داشته باشی صدجور دیگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت دیگر خونت به گردن خودت است.

 

مرد در قفس را باز کرد و شیر از ترسش پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توی جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله می کرد. دوسه تا شیر که در جنگل بودند او را دیدند و پرسیدند: « چه شده، چرا اینطور شدی؟»

شیر قصه را تعریف کرد و گفت: « اینها همه از دست آدمیزاد به سرم آمد.» شیرها گفتند: « تو بیخود با آدمیزاد حرف زدی و از او فریب خوردی. بایستی از او انتقام بگیریم. آدمیزاد تو را تنها گیر آورده، با دشمن نباید تنها روبرو شد، اگر با هم بودیم اینطور نمی شد.

گفت: « پس برویم.»

 

سه شیر تازه نفس جلو و شیر سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسیدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شیرها سر رسیدند.

پسرک موضوع را فهمید و دید وضع خطرناک است. فوری از یک درخت بالا رفت و روی شاخه درخت نشست.

 

شیرها وقتی پای درخت رسیدند گفتند حالا چکنیم. شیر سوخته گفت: « من که از آدم می ترسم. من پای درخت می ایستم شماها پا بر دوش من بگذارید، روی هم سوار شوید و او را بکشید پایین تا با هم به حسابش برسیم.»

 

گفتند: « باشه». شیر سوخته پای درخت ایستاد و شیرهای دیگر روی سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار دید نزدیک است که شیرها به او برسند و هیچ راه فراری ندارد.

ناگهان فکری به خاطرش رسید و به یاد حرف استادش افتاد و فریاد کرد: « پسر، آفتابه را بیار.»

 

شیرها دنبال او دویدند و گفتند: « چرا در رفتی؟ نزدیک بود بگیریمش.»

شیر گفت: چیزی که من می دانم شما نمی دانید. من تمام اسرار آدمیزاد را می دانم و همینکه گفت « آفتابه را بیار» دیگر کار تمام است. این بدبختی هم که بر سر من آمد مال این بود که ما نمی توانیم آفتابه بسازیم. آدمها داناتر از ما هستند و کسی که داناتر است به هر حال زورش بیشتر است.

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه مداد سیاه و رنگین کمان

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی،، بنفش، نارنجی... اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.

پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.

مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی...

اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.

پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.

پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت.

مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد. و گریه اش گرفت.

همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد.

رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.

رنگین کمان پرسید: چرا گریه میکنی؟

مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم. اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.

رنگیم کمان گفت: غصه نخور...تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی. و لبخند زد.

هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد، آرام آرام از آن جا رفت.

مداد مثل یک درخت، توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مدادسبز، سرخ، بنفش، آبی...

وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه ی رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.

پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجّب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.

پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.

مدا سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی...جنگل را سبز و دشت را طلایی!

آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه ی رنگی داشت.

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه نوجوان، چوپان و فرشته

پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او مى‌رسید آزارش مى‌داد و اذیتش مى‌کرد.

چون ناتوان بود، زورش به کسى نمى‌رسید. بعد از مدتى پدر مرد و چون چیزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مى‌برد.

چیزى نگذشت که چوپان‌هاى دیگر او را از زمین‌هاى پر علف بیرون کردند و او ناچار شد گله ی کوچک خود را در جاهاى دور، در کوه‌ها یا در جنگل‌ها بچراند. یک روز در جنگل مشغول چراندن گوسفندان بود.

ناگهان چشم‌اش به زنى زیبا افتاد که زیر درخت بزرگى خوابیده بود. زنى بود که در میان زنان ده هرگز ندیده بود.

لباس عالى و قیمتى بر تن، کفش‌هاى گران‌ قیمت بر پا داشت و گیسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سایه درخت برگشته بود، آفتاب نیمروز بى‌رحمانه گونه ی قشنگ او را مى‌سوزاند.

پسرک مبهوت زیبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخه‌هائى از درخت‌ها که برگ داشتند برید و آهسته سایبانى بالاى سر آن زن درست کرد.

اما چیزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بیدار شد و سایبان را دید و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را دید و گفت: چطور شد که به فکر آسایش من افتادی؟

پسر گفت:چون دیدم اهل اینجا نیستى فهمیدم راه گم کرده‌اى و خسته هستی، دلم سوخت و حیف‌ام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.

آن زن که فرشته بود، از این جوان و مهربانى‌اش خوش‌اش آمد، گفت:  معلوم مى‌شود که آدم خوبى هستى حال عوض این خوبى که به من کردى هر چه می خواهی از من بخواه!

جوان گفت: من احتیاج به چیزى ندارم، ولى اگرمى‌خواهى به من کمک بکنى مرا نیرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذیتم کند.

فرشته گفت: خوب هر چه خواستى شد.

حالا زور خود را آزمایش کن.

جوان رفت نزدیک درختى که تا اندازه‌اى سنگین بود و آن را گرفت و با یک زور از ریشه کند.

بعد فرشته گفت: حالا برو آن سنگى را که روى تپه ی بالاى ده قرار دارد تکان بده. جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود فشار آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد.

فرشته فریاد زد: چه مى‌کنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسید.

مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نیک استفاده کنی، کسى را نیازار و با کسانى که به مردم ظلم مى‌کنند جنگ کن.

فرشته این را گفت و ناپدید شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسایش اهالى ده استفاده کرد و نمى‌گذاشت کسى اشخاص ضعیف را آزار و اذیت کند.

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه دروغ شاخ‌ دار

یکى بود، یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. پادشاهى بود که دخترى بسیار زیبا داشت. از گوشه و کنار دنیا خواستگارهاى زیادى براى این دختر مى‌آمدند ولى او به همهی آنها جواب رد مى‌داد.

هر چه پادشاه به دخترش اصرار مى‌کرد که براى خود شوهرى انتخاب کند به خرج شاهزاده خانم نمى‌رفت.

تا اینکه روزى دختر پادشاه اعلام کرد: 'هر کس یک دروغ شاخ‌دار بگوید، طورى که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد!

ولى اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگیرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!' جارچى‌ها این خبر را در چهار گوشهی مملکت به اطلاع همه رساندند، عده زیادى به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند ولى دروغ‌شان موردپسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند.

روزى کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژولیده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. د

ربان‌ها نگاهى به قد و بالاى او انداختند و از ورودش جلوگیرى کردند. کچل بنا کرد به داد و فریاد راه انداختن.

دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسید: - آنجا چه خبر است؟

گفتند: - یک کچل به زور مى‌خواهد وارد قصر شود. د

ختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند.

از کچل پرسید: - براى چه کارى به اینجا آمده‌ای؟

کچل گفت: - آمده‌ام یک دروغ شاخ‌دار به شما بگویم!

دختر پادشاه گفت: - مى‌دانى که اگر از دروغ تو خوشم نیاید دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند؟

کچل گفت: - باشد قبول دارم و شروع به تعریف کرد. گفت: - ما سه نفر بودیم و سه تا تفنگ داشتیم، تفنگ اولى قنداق نداشت، تفنگ دومى ماشه نداشت، تفنگ سومى گلوله نداشت.

قنداق تفنگى را که قنداق نداشت به سینه فشردیم، ماشهی تفنگى را که ماشه نداشت چکاندیم و با تفنگى که گلوله نداشت گلوله در کردیم، سه اردک شکار کردیم یکى مرده بود، دو تا هم نیمه‌جان.

سه تا دیزى داشتیم دوتاش شکسته بود، یکى‌اش ته نداشت. اردک مرده را در دیزئى که ته نداشت گذاشتیم و آبگوشت درست کردیم، سه تا کاسه داشتیم دو تاش ترک خورده بود یکى‌اش ته نداشت.

آبگوشت را در کاسه‌اى که ته نداشت ریختیم و مشغول خوردن شدیم.

در همین موقع یک دانه تخم هندوانه از توى کاسه پیدا کردیم، تخم هندوانه سبز شد و آن‌قدر بزرگ شد و شد تا یک بستان به‌وجود آمد، در این بستان هندوانهی خیلى بزرگ دیدم.

خواستیم هندوانه را ببریم، چاقو آوردیم نشد، کارد آوردیم نشد، خنجر آوردیم نشد، شمشیر آوردیم نشد، من یک تیغه ی شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم.

ناگهان دستم تو رفت، به‌دنبال دستم، بازویم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همین‌طور گیج و ویج دور خود مى‌گشتم که نگاهم به مردى افتاد.

آن مرد تا مرا دید پرسید: - هاى کچل این تو چه‌کار مى‌کنی؟

گفتم: - دنبال تیغه ی شکسته‌ام مى‌گردم.

مرد عصبانى شد و یک سیلى محکم خواباند بیخ گوشم و گفت: - من هفت قطار شترم، این تو گم شده نمى‌توانم پیدا کنم تو مى‌خواهى یک تیغهی شکسته را پیدا کنی؟

دختر پادشاه با تعجب بسیار گفت: - کچل کافى است، آخر دروغ هم به این بزرگی؟!

کچل گفت: - بله، مگر شرط شما همین نبود؟

دختر پادشاه گفت: - حق با تو است.

به این ترتیب کچل با دختر پادشاه عروسى کرد و سال‌هاى سال به خوشى با هم زندگى کردند

دروغ شاخدار - افسانه‌هاى آذربایجان

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه دیو هفت سر

در روزگاران قدیم پادشاهى بود که سى پسر داشت

وقتى همهی پسرهاى او بزرگ شدند، پسر بزرگ که نامش ملک‌محمد بود نزد پدر آمد و گفت: اى پدر! برادرانم بزرگ شده‌اند و باید ازدواج کنند

پادشاه گفت: اى فرزند! من کجا بروم خواستگارى که سى دختر داشته باشند؟ ملک‌محمد گفت: این را بگذار به عهدهی من

پادشاه به شرط اینکه در سه منزل پیاده نشوند قبول کرد

ملک‌محمد پذیرفت که در سه محلى که پدرش گفته بود نماند و با برادرانش به‌راه افتاد

شب اول بر خلاف گفتهی پدر در آسیاب خرابه‌اى فرود آمدند

برادر کوچک شرط پدر را به یاد آنها آورد ولى برادر بزرگ به روى خودش نیاورد

شام را خوردند و خوابیدند اما ملک‌محمد بیدار ماند

نیمه شب صدائى شنید و از خرابه بیرون رفت

در آنجا دیوى دید

دیو گفت: اى ملک‌محمد! مادرت به عزایت بنشیند! تو و برادرانت در خانهی من چه مى‌کنید؟ منتظر باش تا تو و برادرهایت را تکه‌تکه کنم

ملک‌محمد گفت: به مردى یا نامردی؟ گفت: به مردی

ملک‌محمد با دیو گلاویز شد دیو را بر زمین زد و سینه‌اش را پاره کرد

خلاصه آن شب به پایان رسید و صبح روز بعد بار کردند و رفتند

آن‌قدر رفتند تا شب فرا رسید

شب دوم در کاروانسراى خرابه‌اى فرود آمدند

باز هر قدر برادر کوچک سفارش پدر را یادآورى کرد، ملک‌محمد اهمیت نداد و گفت: 'تو کارت نباشد

خلاصه شام را خوردند و خوابیدند

اما ملک‌محمد همچنان بیدار ماند و مواظب اطراف بود تا اینکه صداى دیو را شنید

دیو با دیدن ملک‌محمد جلو آمد و گفت: اى ملک‌محمد! تو برادرم را کشتى و حالا به خانهی من آمده‌ای؟ باش تا تو و برادرانت را به خاک سیاه بنشانم

ملک‌محمد گفت: به مردى یا نامردی؟ دیو گفت: البته به مردی

سپس با هم درگیر شدند

ملک‌محمد او را به زمین زد و سینه‌اش را چاک کرد

آن شب هم با این وقایع به صبح رسید

شب سوم به حمام خرابه‌اى فرود آمدند

برادر کوچک همچنان سفارش‌هاى پدر را یادآور شد اما ملک‌محمد به او گوش نداد

پاسى از شب گذشته دیوى آمد و گفت: اى ملک‌محمد! مثل اینکه سرت به تنت زیادى مى‌کند

تو دو برادر مرا کشته‌اى و حالا هم به خانهی من آمده‌‌ای؟ تا تو و برادرانت را نکشم از پا نمى‌نشینم

ملک‌محمد این دیو را هم کشت

صبح که شد بار کردند و رفتند تا رسیدند به نزدیکى یک شهر

در همان‌جا چادر زدند و ملک‌محمد روانهی کاخ فرخ شد

نزدیک کاخ که رسید دید اطراف کاخ سرهاى بریدهی جوانان را از کنگره‌ها آویزان کرده‌اند

از دربان کاخ علت آن‌را جویا شد

دربان گفت: هر روز جوانان زیادى به خواستگارى دختران پادشاه مى‌آیند و پادشاه آنها را مى‌آزماید اگر موفق نشدند آنها را مى‌کشد و این سرها، سرهاى خواستگارى دخترهاى پادشاه است

ملک‌محمد گفت: این آزمایش‌ها چیست؟ دربان گفت: شیرى در کاخ است و شمشیرى بالاى سرش آویخته شده هر کس مى‌خواهد به دختران پادشاه برسد باید شیر را بکشد و شمشیر را نزد پادشاه ببرد

ملک‌محمد رفت و با شجاعتى که از خود نشان داد شیر را کشت

پادشاه با شنیدن خبر اجازه داد که ملک‌محمد همسر آیندهی خود را از بین دختران او انتخاب کند

در آن موقع دختران پادشاه در حال استراحت بودند و فقط دختر بزرگ بیدار بود

ملک‌محمد انگشترى خود را به او داد و با یک نگاه مهر آنها به دل هم افتاد

دختر هم انگشترى خود را به ملک‌محمد داد

سپس ملک‌محمد نزد پادشاه رفت و خودش را معرفى کرد

پادشاه از دلاورى‌ها ى ملک‌محمد خوشش آمد و حاضر شد ملک‌محمد و برادرانش را به دامادى خود بپذیرد

خلاصه سى شب جشن و سرور برپا بود و بعد از آن ملک‌محمد و برادرهایش راهى ملک پدر شدند

شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابه‌اى فرود آمدند

بعد از شام بیست و نه برادر خوابیدند و ملک‌محمد بیدار ماند

نیمه‌هاى شب صدائى شنید گفت: کى هستی؟ گفت: من دیو هفت سرم؛ یا سى عروس و سى داماد را مى‌کشم یا باید بالاى این درخت بروى و براى من برگى از آن بکنی

ملک‌محمد روى درخت رفت که برگ بکند اما دیو درخت را از جا کند گذاشت روى سرش و راه افتاد که برود

ملک‌محمد دیو را قسم داد که برگردد تا سفارشى به برادرانش بکند

وقتى دیو برگشت ملک‌محمد برادرهایش را بیدار کرد و گفت: اى برادران! اگر من تا هفت سال برنگشتم دیگر از آمدن من قطع امید کنید

بعد دیو ملک‌محمد را برداشت و رفت تا به غارى رسید

در آنجا گفت: اى ملک! اگر مى‌خواهى زنده بمانى باید دختر فلان پادشاه را براى من خواستگارى کنی

ملک‌محمد که چارهی دیگرى نداشت قبول کرد

دیو سیبى به او داد و گفت: در بین راه دوى دو سرى راه تو را مى‌بندد؛ نصف سیب را در وقت رفتن و نصف سیب را هنگام برگشتن به او بده

وقتى ملک‌محمد به‌راه افتاد در بین راه به دیو دو سر برخورد

نصف سیب را به او داد

دیو هم در مقابل موئى از بدنش به او داد و گفت: اگر مشکلى برایت پیش آمد این تار مو را آتش بزن من فوراً حاضر مى‌شوم و به تو کمک مى‌کنم

ملک‌محمد به راهش ادامه داد تا به رودخانه‌اى رسید

دید که یک طرف رودخانه سنگ داغ است و طرف دیگرش خاک، و مورچه‌هائى در این طرف هستند که نمى‌توانند از رودخانه عبور کنند و الان است که از بین بروند

درختى را برید و روى رودخانه انداخت

مورچه‌ها از روى تنهی درخت به آن سوى رودخانه رفتند و در عوض شاخکى از خود به او دادند تا در موقع تنگى به کمکش بیابند

ملک‌محمد رفت و رفت تا رسید به کاخ همان پادشاه که دیو گفته بود

وارد کاخ شد و خواستهی خود را بیان کرد

پادشاه براى این سه شرط گذاشت: خواستهی اول اینکه هفت دیگ برنج پخته را باید تا دانهی آخر بخورد به‌طورى که تا صبح، حتى یک دانهی برنج هم باقى نماند

خواستهی دوم اینکه ملک‌محمد انبوهى از مهره‌هاى رنگارنگ را در اتاقى تاریک از هم جدا کند و آنها را هفت قسمت کند

و سرانجام خواستهی سوم اینکه کاغذهاى سفیدى زیر یک درخت پهن کنند و ملک ظرف شیرى به دست بگیرد و بدون اینکه قطره‌اى از آن بریزد، آن‌را بالاى درخت ببرد

ملک‌محمد این شرط‌ها را پذیرفت اما چند لقمه که خورد سیر شد

مانده بود که چه کند که ناگهان دیو دو سر به یادش آمد

موى دیو را آتش زد

دیو حاضر شد و هفت دیگر پر از برنج را خورد

در مورد مهره‌ها ملک‌محمد هیچ‌کارى نتوانست بکند

شاخک مورچه را در آتش انداخت

مورچه‌ها حاضر شدند و مهره‌ها را در هفت دستهی جدا از هم درآوردند

خواستهی سوم پادشاه را خود ملک‌محمد انجام داد ولى در حین بالا رفتن از درخت به یاد همسرش افتاد؛ اشک از چشمانش جارى شد و کاغذها را تر کرد

پادشاه فکر کرد شیر بر آنها ریخته، خواست او را مجازات کند ولى ملک گفت: اینها اشک چشمان من است که در فراق همسر و بردرانم ریخته‌ام

با انجام این سه شرط پادشاه دخترش را به ملک‌محمد داد

ملک‌محمد به‌راه افتاد و نصف سیب را به دیو دو سر داد و رفت و رفت تا رسید به دیو هفت‌سر

در آنجا به دختر گفت: به دیو بگو من به شرطى با تو همراه مى‌شوم که شیشهی عمرت را به من بدهى تا با آن بازى کنم

اگر بتوانى شیشهی عمر دیو را بگیرى من تو را به خانه‌ات بر مى‌گردانم

پس از رسیدن به دیو، دختر خواستهی خود را گفت

دیو پذیرفت و گفت: شیشهی عمر من در فلان چاه است در شکم یک ماهى زرد

ملک‌محمد رفت و شیشه را از ماهى گرفت و برگشت

دختر گفت: اى ملک‌محمد! رفت و شیشه را از ماهى گرفت و برگشت

دختر گفت: اى ملک‌محمد! من به سفارش تو عمل کردم حالا موقع آن است که مرا نزد پدرم برگردانی

ملک‌محمد به دیو گفت: این دختر دلش براى خانواده‌اش تنگ شده بیا براى دیدار نزد پدرش برویم و برگردیم

دیو قبول کرد و آنها را به قصر پادشاه برد

در آنجا ملک‌محمد شیشهی عمر دیو را از دختر گرفت و شکست و خلاصه دیو نابود شد

بعد از آن ملک‌محمد از پادشاه و دخترش خداحافظى کرد و راهى شهر و دیار خود شد

چند ماه در راه بود

وقتى به شهر رسید دید جشن عروسى برپاست

پرسید: عروسى کیست؟ گفتند: عروسى مردى با زن سابق ملک‌محمد که الان هفت سال است دیو او را برده و دیگر همه از آمدنش ناامید شده‌اند

ملک‌محمد دید اگر در این وضعیت خودش را معرفى کند هیچ‌کس قبول نمى‌کند

فکرى به سرش زد

خود را به لباس گدایان درآورد و گفت: غذاى عروس را بیاورید لقمه‌اى از آن بخورم

تقاضاى او را به گوش عروس رساندند

عروس دلش به حال گدا سوخت و دستور داد ظرف غذایش را نزد او ببرند

ملک‌محمد به بهانه لقمه گرفتن انگشترى خود را زیر غذاى عروس پنهان کرد، سپس غذا را نزد عروس بردند

عروس در حال خوردن انگشترى را دید و شناخت

پى برد که ملک‌محمد آمده

به فکر چاره افتاد و خود را به بیمارى زد و خلاصه عروسى به‌هم خورد

بعد از آن ملک محمد به خانواده‌اش پیوست و به خاطر بازگشت او هفت روز جشن و شادى در سراسر کشور برپا شد

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه بهارک از چی می ترسه؟

یکی بود یکی نبود

در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی ، آرش و خواهر کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه

بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد

آرش فهمید که بهارک نگران است

با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ » بهارک کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزند ، با لحنی شیرین گفت : « یعنی انگار از چیزی می ترسی ؟ یا فکر می کنی قراره چیزی بشه ؟ » بهارک کمی فکر کرد

بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست آرش را محکم تر گرفت و گفت : « آخه همه جا داره تاریک می شه

من از شب می ترسم

نکنه راه خونمون رو گم کنیم

 

» آرش گفت : « نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم

» بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد

آرش و بهارک رسیدند خانه

دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود

بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاق شان رفتند تا بخوابند

وقتی روی تخت های شان دراز کشیدند ، آرش دید خواهرش هنوز نگران است

برای همین کنارش نشست ، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت : « هنوز که داری فکر می کنی

نمی خوای بگی چی شده ؟ » بهارک با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « هیچی نیست

شبت بخیر

» این را گفت و ملافه ای را روی سرش کشید

آرش هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید

اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد

بهارک ملافه اش را دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود

با صدای آرم گفت : « داداشی ، من می تونم پیش تو بخوابم ؟ آخه

آخه

خیلی می ترسم

» آرش تعجب کرد

چشم هایش را مالید و گفت : « باشه ، بیا

ولی آخه از چی می ترسی ؟ » بهارک کنار آرش خوابید و همین طور که خودش را زیر ملافه پنهان می کرد ، گفت : « آخه شب ها از همه جا صدا میاد

بعد یه چیزی می خوره به در اتاقمون

وقتی هوا تاریک می شه همه چی تکون می خوره

من از همین ها می ترسم

» آرش خندید و گفت : « من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو شب ها از سر و صدا می ترسیدم

اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا می ترسیم

حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون

می خوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم

» آرش دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاق شان بیرون رفتند

همین طور که در خانه راه می رفتند آرش به بهارک گفت : « شب ها یه صداهایی می شنوی که شاید توی روز نشه اون ها رو شنید

چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلند تر وجود داره که برامون آشناست ، اما شب ها که همه چیز این قدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تکان می خورن و صدا می دن

بعضی وقت ها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو می شنویم

حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناک میاد

» بهارک و آرش در تمام خانه چرخید و آرش به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست

بعد برگشتند به اتاق شان و از پنجره به بیرون نگاه کردند

بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود ، با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت : « تو خیلی داداش خوبی هستی

با این چیزهایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمی ترسم

» آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد

آرش از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند ، خیلی خوشحال بود

او هم چشم هایش را بست و آرام خوابید

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه یک روز در چهل ستون

یک روز در چهلستون روز نوزدهم شهریورماه بود که سیزده ساله شدم

پدرم یک پازل سه بُعدی بنای تاریخی چهل ستون را به عنوان هدیه ی تولد، به من داد

او می دانست که من علاقه ی زیادی به بازی های فکری و جورچین دارم

باید قطعات پازل را یکی یکی کنار هم می چیدم و با آنها کاخ چهلستون را می ساختم

از پدرم تشکرکردم و خواستم بسته را باز کنم که مادرم رو به پدرم کرد و

گفت:« باز هم خوبه که به فکر سینا بودی و این پازل را براش خریدی تا بدونه کاخ موزه چهلستون چه شکلیه! ما که ده ساله توی اصفهان زندگی می کنیم و هنوز اونجا را از نزدیک ندیده ایم!»

پدرم خواست حرفی بزند که خواهرکوچولوهای دوقلویم سحر و سارا، خودشان را جلو انداختند و شروع کردند به گلایه از پدرم

سحرگفت:« باباجون شما همه ش کار می کنید و ما را هیچ جا نمی برید

» و سارا ادامه داد:« سحرراست میگه بابا شما تا حالا مارا به دیدن چهلستون نبردید

همه ش سرِ کار هستید

» مادرم با لبخند به پدرم اشاره کرد و گفت:« می بینید، دخترکوچولوها هم از شما گله دارند

آخه آدم توی اصفهان زندگی کنه و هیچ وقت داخل کاخ موزه ی چهلستون را ندیده باشه! اونوقت جهانگردا از اونور دنیا پامیشن میان اینجا و همه ی آثار تاریخی شهر اصفهان را تماشا می کنند

» پدرم دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:« حق باشماست

من آدم پرمشغله ای هستم

اما فردا به مناسبت ۱۳ سالگی سینا، مرخصی می گیرم و شما را به دیدن چهلستون می برم

» سحرو سارا با شادی هورا کشیدند

من هم که می خواستم پازلم را باز کنم و چهلستون را درست کنم، از این کار منصرف شدم

تصمیم گرفتم اول چهلستون واقعی را ببینم و بعد پازل را درست کنم

فردا صبح من و مامان و بابا و سارا وسحر به کاخ موزه ی چهلستون رفتیم

پدر بلیط خرید و بازدید ما از کاخ موزه ی چهلستون شروع شد

از کنار حوض پرآب بزرگی که در وسط باغ بود گذشتیم و به طرف کاخ رفتیم که عکس ستونهای بلندش در آب حوض منعکس می شد و آنها را دوبرابر نشان می داد

چهار طرف حوض، سرستون هایی را دیدیم که شکلهای جالبی داشتند

مردی کنار یکی از سرستون ها ایستاده بود و به گروهی که در کنارش ایستاده و به حرفهایش گوش می دادند

می گفت:« با دقت به نقشهای روی سرستون‌ها نگاه کنید، نقوش روی ستون‌ها نقش انسان نیست بلکه فرشتگانی هستند که بنا به قصه‌های کهن ایرانی، تخت سلیمان و تخت جمشید را بر دوش خود حمل می‌کنند و شیر که نماد عظمت وقدرت است

این نقش ها نه تنها در سرستون‌ها بلکه بر پایه‌های تختی از جنس سنگ یشم متعلق به شاه ‌عباس نیز وجود داشته است با همین نماد که فرشتگان حامل تخت پادشاهی هستند

البته این تخت در زمان قاجار ناپدید شد

» ما چند لحظه کنار آن ها ایستادیم و به حرفهای راهنمایشان گوش دادیم

می خواستم از آن مرد درباره ی تختی که ناپدید شد بپرسم اما خواهرانم شروع به شیطنت و بازگوشی کردند و حواس من پرت شد

مادر به آنها که با خوشحالی می دویدند و می خندیدند گفت:« دخترا، مواظب باشید توی حوض نیفتید

» اما سحرو سارا با سرعت دویدند و از پله های کاخ بالا رفتند و وارد آن شدند

مادرم به من و پدر گفت:« شما دوتا با هم بیایید، من میرم دنبال دخترها» و با عجله از ما دور شد

ما هم از کنار حوض به سوی کاخ رفتیم

پدر با لبخند از من پرسید:« فکر می کنی چرا اسم این جا را چهلستون گذاشته اند؟» گفتم لابد تعداد ستون ها چهل تاس دیگه!» پدر گفت:« بیست تا بیشتر نیست

به عکس ستون ها در آب نگاه کن

آب تعداد اونها را زیادترنشون میده

» گفتم:« آهان! یعنی بیست تا ستونه که به خاطر افتادن عکس اونها در آب، بهش چهلستون گفته شده

» پدر دستی به شانه ام زد و گفت:« آفرین پسرم، معلومه که حواست جمعه

البته عددچهل اشاره به فراوانی چیزها داره و گرنه به نظر نمیاد که عکس همه ی بیست تا ستون توی آب بیفته و چهل تا بشه؛ حالا بیا ببینیم روی تابلوی راهنما چی نوشته شده

باید توضیحاتش را بخونیم

» هر دو جلوی تابلویی ایستادیم که در واقع شناسنامه ی کاخ بود

روی تابلو نوشته بودند که این کاخ از زمان حکومت صفویه به جا مانده و شاه عباس اول برای اینکه جایی برای پذیرایی از صاحب منصبان و سفیران کشورهای خارجی داشته باشد، دستور ساخت آن را داده است

پدر گفت:« این کاخ در ابتدای ساخت با الان فرق داشته، مثلاً تالار آیینه کاری به دستورشاه عباس دوم به این بنا اضافه شده

» وقتی از پله ها بالا می رفتیم، آینه هایی را دیدم که روی سقف و دیوارهای تالار کار شده بود

درهایی با مشبک های ریز چوبی در اطراف بنا دیده می شد

روی دیوار چند جای مستطیل شکل که روی آنها گچ کشی شده بود، دیدیم

آقایی که داشت با دوربینش از در و دیوار عکس می گرفت به آن مستطیل ها اشاره کرد و با عصبانیت به مردمی که اطرافش در حرکت بودند گفت:« نگاه کنید!

این ها همه تابلو و کتیبه بوده، معلومه که از دیوار کنده شده و همه ش را بردن…» خانمی که دوربینی به گردن داشت و مشغول عکاسی بود،

به آن مرد گفت:«نه آقا اینها کتیبه نبوده، نقاشیهایی بوده که ظل السلطان، حاکم اصفهان در عهد قاجار روی آنها را با گچ پوشانده تا دیده نشن، آخه ظل السلطان آثار به جا مونده از عهد صفوی را دوست نداشت

» مردی که دست دختر کوچولویی را در دست داشت، کنارآن مرد ایستاد و گفت:« بله حق با این خانمه، خیلی از نقاشیها را با گچ پوشوندن اما بعدها از زیر گچ خارجشون کردن، باید نقاشیهای داخل تالار را هم ببینید

» مرد عصبانی چیزی نگفت و همراه با بقیه ی مردم داخل کاخ شد

من و پدر هم از تالار آیینه گذشتیم و وارد تالار بزرگی شدیم که روزگاری پادشاه صفوی با مهمانانش در آن دور هم می نشستند وگفتگو می کردند و خوش بودند

داخل تالار همه مشغول تماشای نقاشیهای روی دیواربودند

سحر و سارا دست در دست هم دور تالار راه می رفتند و به نقاشیها نگاه می کردند و باهم حرف می زدند و می خندیدند

مادرم هم مشغول تماشا و خواندن تابلوهای راهنمای تالار بود

وقتی چشم سحر و سارا به من و پدر افتاد، به طرفمان دویدند و با انگشت به نقاشی های روی دیوارها اشاره کردند و شروع کردند به سؤال کردن

سحر می خواست بداند چه کسی روی دیوارها نقاشی کشیده؟ با چی کشیده و سارا می خواست بداند چرا لباس و شکل آدم های توی نقاشی با آدم های امروزی اینقدر فرق دارد؟

چرا لباس مردها بلند و رنگارنگ است؟ چرا بعضی ها اینقدر شکم گنده نقاشی شده اند؟ و پدر با حوصله برایشان توضیح داد که اینجا یک ساختمان قدیمی است و آدمهای هنرمندی که خوب نقاشی می کرده اند آنها را کشیده اند

من که علاقه ی زیادی به نقاشی دارم، محو تماشای نقاشیها بودم

دلم می خواست خوب نگاه کنم تا بعد شبیه آنها را در دفتر نقاشیم بکشم

صحنه ی جنگ نادرشاه افشار با قوای هنددر کرنال، مجلس پذیرایی شاه عباس دوم از نادرمحمدخان پادشاه ترکمنستان، منظره جنگ شاه اسماعیل اول با شیبک خان ازبک،

صحنه ی مجلس بزم شاه عباس کبیر و پذیرایی او از ولی محمدخان پادشاه ترکمنستان، صحنه ی جنگ شاه اسماعیل اول با سپاه عثمانی درچالدران، همه برایم دیدنی و جالب بودند

لباسهای رنگارنگی که بر تن شخصیت های داخل نقاشی دیده می شد، نشان می داد که طرز لباس پوشیدن مردم آن زمان با الان خیلی تفاوت داشته است

در اطراف سالن هم تعداد زیادی نقاشی های کوچک مینیاتور با شکل های مختلف دیدم

معلوم بود که این نقاشی ها را یک نفر نکشیده چون با هم فرق هایی داشتند

در تابلوهای راهنما راجع به این نقاشی ها و نقاشان آنها توضیحاتی داده شده بود

با اینکه از تماشاگران خواسته شده بود از فلاش دوربین استفاده نکنند، اما عده ای بی توجه به این تذکرات، تند تند از نقاشی ها عکس می گرفتند و کسی هم به آنها ایراد نمی گرفت

سحرو سارا مثل دوتا گنجشک کوچولو توی تالار بالا و پایین می رفتند و جلوی هر نقاشی که می ایستادند، کلی راجع به آن حرف می زدند و خیالبافی می کردند و می خندیدند

چندتا بچه ی دیگر هم دنبال آنها راه افتاده بودند و معلوم بود که می خواهند با آنها دوست شوند ولی دوقلوها به آنها توجه نمی کردند و در کنارهم خوش بودند

من و پدر و مادرم بیشتر از نیم ساعت نقاشی ها را تماشا کردیم و مطالب نوشته شده راجع به تالار و تاریخچه ی آن و نقاشان آن دوره را خواندیم و به اطلاعاتمان افزودیم

توی موزه یک قرآن بزرگ قدیمی هم بود که می گفتند مهر امام حسن(ع) در آن خورده و آن را منسوب به امام حسن(ع) می دانستند

سرانجام بعداز تماشای سالن اصلی، همه باهم بیرون رفتیم و دوباره به تالار آیینه قدم گذاشتیم

روی تابلویی راجع به تالارآیینه هم توضیحاتی نوشته شده بود

می خواستم آن توضیحات را بخوانم که سحر و سارا دویدند و دستهایم را گرفتند و مرا کشان کشان با خودشان بردند

می خواستند با آنها به باغ بروم و بازی کنم

من هم مجبور شدم همراهشان بروم

دخترها مرا پشت ساختمان بردند

آنجا هم یک حوض بزرگ و پر از آب مستطیل شکل وجود داشت

آب حوض به خاطر جلبکهای سبزرنگ کف آن سبز به نظر می رسید

سارا با شیطنت گفت:« سحر بیا داداشی را بندازیم توی حوض تا سبز بشه

» سارا دادزد:« وای نه داداشی سرما می خوره!»پدر و مادرم که پشت سرِ ما می آمدند، به ما نگاه می کردند و می خندیدند

مامان گفت:« تو این هوای گرم سرمانمی خوره اما ممکنه غرق بشه

» دخترها از کنارحوض عقب رفتند و من برگشتم و دور و بر کاخ را نگاه کردم

روی دیوارهای بیرون هم نقاشی هایی دیده می شد

توی سالن راجع به این نقاشی ها نوشته بودند که چون حال و هوای اروپایی دارند، احتمالاً به دست نقاشان اروپایی کشیده شده اند که به ایران می آمدند و به دربار راه پیدا می کردند

دور تا دور کاخ چمن کاری و گلکاری شده بود

درختان کاج خیلی بلند و گلها رنگارنگ و زیبا بودند

باغبانها چمن های شاداب و سرسبز را کوتاه می کردند و صدای ماشین چمن زنی در فضا پخش می شد

تابلوهایی در کنار باغچه ها نصب شده و روی آنها نوشته بودند ورود به محوطه چمن کاری اکیداً ممنوع است اما عده ای بی توجه به این موضوع روی چمن ها نشسته بودند و خوراکی می خوردند

دخترها خواستند به داخل چمن ها بدوند که مادرم صدایشان زد و گفت نباید چمن های به این قشنگی را زیرپاهایتان له کنید

دخترها برگشتند و به کسانی که روی چمن ها نشسته بودند نگاه معنی داری انداختند

همه با هم در باغ قدم می زدیم

دخترها دلشان می خواست من هم همراهشان بدوم و بازی کنم اما من که تازه سیزده ساله شده بودم، احساس می کردم خیلی از آنها بزرگترم و دویدن و بازی با دوتا دختر کوچولوی کاملاً شبیه هم، برایم درست نیست

همین طور که توی باغ راه می رفتیم تنه ی قطوردرختی را دیدیم که بریده و در باغ گذاشته بودند

اینها درختان چهارصدساله ای بودند که سالها پیش بریده شده بودند

پدرم می گفت:« من شنیدم که یک زمانی ملکه انگلیس می خواسته به ایران بیاد و از اینجا دیدن کنه، شهردار اصفهان برای اینکه باغ چهلستون را به باغهای اروپایی شبیه کنه دستور میده چنارهای قدیمی باغ را ببرند

و به جاشون گلها و گیاهان دیگه ای بکارند تا باغ شبیه باغهای اروپایی بشه و این تنه های چنارها یادگاری اون زمان هستند

» دخترها دویدند و اطراف تنه ی چنار شروع به قایم موشک بازی کردند

مادر گفت که خسته شده و پایش درد گرفته است

پدر هم پیشنهاد کرد به میدان نقش جهان برویم

قبل از خارج شدن از باغ موزه چهلستون، نگاهمان به موزه ی تاریخ طبیعی در کنار چهلستون افتاد که مجسمه ی دایناسورهای بزرگی جلوی در آن به چشم می خورد

خواهرها که هنگام ورود به چهلستون آنها را ندیده بودند، حالا با هیجان از پدر می خواستند که آنها را به دیدن موزه ی دایناسورها ببرد

پدر به آنها قول داد که یک روز دیگر آنها را به دیدن موزه ببرد چون حالا خسته شده و می خواهد همه با هم برویم و بستنی بخوریم

از موزه خارج شدیم

پدردست سحر و مادر دست سارا را گرفتند و همه با هم از عرض خیابان گذشتیم و به پارکی که پشت عمارت عالی قاپو قرار داشت وارد شدیم

پارک شلوغ بود و مسافران زیادی در آن مشغول استراحت بودند

از پارک گذشتیم و به میدان امام یا نقش جهان رفتیم

ساختمان تاریخی عالی قاپو و مسجدهای امام و شیخ لطف الله در اطراف میدان دیدنی و زیبا بودند

رنگ گنبد مساجد آبی فیروزه ای بود و انسان با نگاه به آنها احساس آرامش می کرد

پد برای همه ی ما بستنی سنتی خرید

ما هم از پدر تشکرکردیم و روی سنگ های وسط میدان نشستیم که به خاطر تابش آفتاب داغ بودند و بستنی خوشمزه مان را خوردیم

دخترها می خواستند سوار درشکه شوند

اسب ها و درشکه ها وسط میدان روبروی عمارت عالی قاپو صف کشیده بودند و مردم سوار آنها می شدند؛ درشکه چی پولی می گرفت و آنها را دور میدان می گرداند

پدر گفت:« سیناجان، بهتره تو سارا و سحررا ببری درشکه سواری تا من و مادرت کمی استراحت کنیم

» دخترها از خوشحالی جیغ کشیدند و صورت پدر را بوسیدند

من هم دست آنها را گرفتم و یک درشکه کرایه کردم که اسب پیشانی سفیدی با دم بلند و رنگ قهوه ای به آن بسته شده بود

درشکه چی ما را اطراف میدان گرداند

دخترها محکم نشسته بودند و با دقت به میدان و مردم و مغازه ها نگاه می کردند و مرتب لبخند می زدند

وقتی دوری اطراف میدان زدیم، درشکه چی سرجای اول پیاده مان کرد

از درشکه چی تشکرکردم و کرایه اش را دادم و همراه خواهرانم به سراغ پدر و مادرم رفتم که نشسته بودند و باهم صحبت می کردند

با دیدن ما پدرگفت:« بچه ها، من و مامان تصمیم گرفتیم هرماه همراه شما بچه های خوب وکنجکاو، به دیدن یکی ازآثار تاریخی اصفهان بریم

اول همه ی آثار تاریخی میدان نقش جهان را می بینیم که همشون واقعاً قشنگ و دیدنی هستند

بعد هم منارجنبون و مسجد جامع و جاهای دیگه را می بینیم

» مادر با مهربانی به صورت پدرم نگاه کرد و گفت:« امروز که به من و بچه ها خیلی خوش گذشت

هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم

پسرگلم سیزده ساله شد و ما توفیق دیدار چهلستون را پیدا کردیم

» گفتم: پس سیزده سالگی را خیلی خوب شروع کردم مگه نه؟ دخترها با هم گفتند:« بله داداش، خیلی خوب شروع کردی

تولدت مبارک

» همه خندیدیم و بعد برخاستیم تا به خانه برگردیم

درخانه پازلم را درست کردم و آن را روی میز گذاشتم تا همه ببینند

ماکت چهلستون زیبا و دوست داشتنی بود و هر بار که نگاهش می کردیم خاطرات روز خوب دیدار از چهلستون را برایمان تازه می کرد

پایان

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه حسن کچل

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود

 

پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن

این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه

یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق

سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …

 

آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد

داد زد ننه جون من سیب می خوام

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری

یه تکونی به خودت بده

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت

خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند

ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست

رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا

اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت

ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم

ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد

حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت

رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین

کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه

اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره

آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش ونشست روش

ناگهان باران تندی گرفت

وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند

خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد

دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم

حسن گفت: زور آزمایی کنیم

دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم

بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد

حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم

بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد

خدایی دیوه خیلی ترسید

گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره

اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرتسنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد

حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین

دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد

دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه

دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت

حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ

جلو رفت و در زد

ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟ حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم

حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم

پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها

حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم

پادشاه دیوها گفت: باشه

بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!!حسن کچل گفت: این که چیزی نیست

اینو ببین

اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو

پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا

شپشش اینه خودش چیه؟؟گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم

آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون

حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم

آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو

پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد

اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه

اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو

 

بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه

پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو

رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد

حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس

باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود

خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده

ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند

رسیدیم به آخر قصه

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه با هم بودن کبوتران

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند

در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد

کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود

یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند

هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند

در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را می‌خواهم یادآوری کنم‌ و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون‌ هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد

تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با هم‌پیمان بستند و بال‌هایشان را یکی‌یکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست می‌دهیم

فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه‌ای پنهان شد

چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند

شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود

زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند

شکارچی هم دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست

کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند

شکارچی که خیلی ترسیده بود کم‌کم دست‌هایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد

داخل آن درخت یک سنجاب زندگی می‌کرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتاده‌اند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طناب‌ها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند‌

شکارچی هم دیگر هیچ‌وقت آن طرف ها پیدایش نشد

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه سنگ رنگی

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود

هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر

سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود

تمام بدنش درد می کرد

هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد

سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت

دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند

یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید

وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد:« هندونه ی سرخ و شیرین دارم

هندونه به شرط چاقو

ببین و ببر

»مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند

مرد تمام هندوانه ها را فروخت

فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند

مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت

چشمش به سنگ کوچولو افتاد

آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت نکند و قل نخورد

بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت

کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت

بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت

سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد

روزها گذشت

تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند

سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود

گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت

او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند

او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد

یک روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند

آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند

یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید

آن را برداشت و به خانه برد

آن را رنگ زد وبرایش صورت و مو و لباس کشید

سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد

پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد

مادر از آن خوشش آمد

یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد

حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست

پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست دارد

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.

داستان کودکانه خاک و موش

یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید

رسیدند به تپه ی خاکی

باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین

خاک ها سُر بازی می کردند

موشی خندید

دم مامان موشی را کشید و گفت: مامان موشی! منم بازی، منم بازی! مامان موشی گفت: باشه

برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم

موشی از تپه رفت بالا

خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا

رسید نوک تپه

دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش

موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل

 

 

موشی رسید پائین

خاکی بود

چشمش می سوخت

یه چیزی توی چشمش رفته بود

موشی گفت: آخ! کی رفته تو چشم من؟ یه صدا گفت: « منم، یه ذره خاکم

توی چشمت گیر کردم

منو بیار بیرون! » موشی گفت: « چه جوری بیارمت بیرون؟ » خاک گفت: فقط چند بار چشمت را ببند و باز کن! موشی چشمش را باز وبسته کرد

یکهو یه ذره خاک از چشمش افتاد بیرون

یک قطره اشک هم پشتش سُر خورد بیرون

موشی خوش حال شد و گفت: هورا هورا! دراومدی قطره اشک با خاک قاطی شد

خاک، گِل شد

موشی گفت: « چرا این شکلی شدی؟ » گِل گفت: خاک بودم، آب خوردم، گِل شدم

میایی گِل بازی؟ موشی گفت: « آره

ولی خیلی کوچولوئی

بگذار بازم آبت بدم، بزرگ شی

موشی رفت از چشمه دو سه تا مشت آب آورد

ریخت روی خاک و گفت: « بخور! بخور! » خاک، آب ها را خورد و گِل شد

گل گفت: « بزرگ شدم؟ » موشی خندید و گفت: آره، حالا بازی! » موشی گل را گوله کرد

به توپ کرد و انداخت هوا

توپ گلی بالای تپه ی خاکی افتاد

موشی دوید دنبالش

توپ گلی را بغل کرد و با دمش قل داد پائین

قِل قِل قِل

 

خاک ها به توپ چسبیدند

توپ گلی هی بزرگ شد بزرگ و بزرگ و بزرگ

 

موشی داد زد: « هوریا هوریا! تو دیگر خیلی بزرگ شدی! » و سُر خورد دنبالش

موشی و توپ گلی قل خوردند و قل خوردند

رسیدند پای تپه، خوردند به مامان موشی و دیگر قل نخوردند

مامان موشی خندید و گفت: من برگشتم! پاشو بریم! موشی گفت: « مامان موشی! ببین چه توپ گنده ای! و توپ را بغل کرد

مامان موشی هم موشی را بغل کرد و رفتند خانه

شب، سه تائی کنار هم خوابیدند

نویسنده: لاله جعفری

برای مطالعه ادامه داستان کلیک کنید.